سوم شهریور، سالروز هجوم متفقین (انگلیس و روسیه) به ایران است.هجومی که به سرعت بسیار شکفت انگیزی موجب اشغال ایران، فرار بسیار مفتضحانه و تامل برانگیز ارتش به اصطلاح قدرتمند رضاخان، اجرا شدن مرحله دیگری از سیاست انگلیس در ایران و فرار بی خطر رضاخان و در نهایت ماموریت یافتن پسرش (محمدرضاخان پهلوی) شد.
در تابستان سال 1320، درست در قلب الاسد، یعنی روزهای میانی مرداد ماه، مردم تهران احساس کردند، حادثه ای سرنوشت ساز در شرف تکوین است. در یکی از این شب های گرم مرداد ماه، مردم تهران که برای خوابیدن به پشت بام ها و حیاط ها رفته بودند، متوجه شدند که تکه ای نور بدون آن که معلوم باشد، منشا آن کجاست در میان آسمان می درخشد، این نور که گاه حرکتی می کرد، به چپ و راست و بالا و پایین می رفت، زمانی این لَکه نور بزرگتر می شد و لحظاتی بعد مجددا جمع و کوتاه به نظر می رسید. هر فردی حرفی می زد. اظهار نظر ها بیشتر متوجه مسایل ماوراء الطبیعه و اعتقادات مذهبی مردم بود.
ساعتی بعد تکه های دیگری از نور در آسمان پدیدار شد. که گاه این نورها در حرکت با هم تلاقی می کردند و گاه از هم جدا می شدند اما همچنان بر فراز آسمان تهران جولان می دادند. اظهار نظر ها به سکوت و تماشای صرف مبدل شده بود.
آن شب، مردم تهران تا پاسی بعد از نیمه شب، این ناشناخته را تماشا گر بودند. سرانجام نورها خاموش شدند و مردم به رختخواب های گسترده بر بام و صحن حیاط که هنوز از شدت گرمای تابستانی گرم بود، خزیدند.
روز بعد ماجرا روشن شد مردم دانستند که آن نورها، مربوط به نور افکن های ضد هوایی است که آن ها را برای یافتن هواپیماهای مهاجم در شب، مورد استفاده قرار می دهند و متصدیان نور افکن ها شب قبل مشغول تنظیم عدسی های آن ها بوده اند.
از همان شب به بعد تا واقعه سوم شهریور، هر شب ستون های نور این نور افکن ها به سوی آسمان تهران بلند می شد و در جهات مختلف به حرکت در می آمد و در حقیقت، نیروی هوایی با ضد هوایی های خود آماده مقابله با هجوم احتمالی دشمن بودند و لذا نمی شود تصور کرد که نیروی هوایی آمادگی داشت و دیگر نیروها غافل بودند. بیان این که ما در سوم شهریور غافل شدیم بیشتر به یک شوخی تاریخی می ماند. مردم نیز حداقل در این ایام آگاه شدند که جنگ جهانی دوم که حدود دو سال بود بین متفقین و دول محور جریان داشت و با حمله آلمان به شوروی ابعاد وسیع تری به خود گرفته بود خواهی یا نخواهی و دیر یا زود به ایران نیز کشیده خواهد شد.
درست در همین ایام متمکنینی که حوادث سال های جنگ جهانی اول و قحطی آن دوران را به خاطر داشتند، به خریدن گندم و برنج و دیگر ارزاق مبادرت می کردند تا در حوادث احتمالی آینده گرفتار کمبود مواد غذایی نشوند و عده ای هم در شهرهای دور و ییلاقات اطراف تهران به تهیه منزل و سرپناه پرداختند تا به موقع خانواده خود را از نائره جنگ دور بدارند.
هیتلر مسلمان و معتقد به مذهب تشیع شده!
در آن روزها افکار عمومی ایران یکپارچه از آلمان طرفداری می کرد. جز خانواده های مرفه و وابسته به حکومت که پنهانی دستی در دست انگلیسی ها داشتند و پیروزی این ارباب قدیمی آرزویشان بود، اکثر ایرانی ها آرزوی شکست متفقین و پیروزی آلمان را داشتند. صلیب شکسته که نماد حکومت آلمان ها بود از طریق شماره دوزی توسط مادرها بر پیراهن پسران و دختران نوجوان دوخته می شد.
در افواه شایعه بود که هیتلر مسلمان و حتی معتقد به مذهب تشیع است! نقل قول می کردند که کسی به دیدن هیتلر رفنه و مشاهده کرده است که بر دیوار اتاق کار او تصویری از مولا امیرالمومنین (ع) نصب شده است!
این سخنان را جاسوسان آلمانی در میان مردم می پراکندند و زود باورها نیز به سرعت آن را در میان همه پخش می کردند.
در حقیقت سازمان جاسوسی آلمان برای آماده ساختن ایرانی ها از ایمان و علاقه مردم به مبانی عقیدتی و مذهبی، نهایت استفاده یا به عبارت بهتر سوء استفاده را می کردند.
جامعه درس خوانده و آشنا به تاریخ صرف نظر از چنین شایعاتی، علاقمند به پیروزی آلمان و شکست انگلیس و روس بودند. چرا که از عصر قاجار تا دوران رضاشاه، ایران از دو دولت روس و انگلیس لطمه های فراوان دیده بود. هفده شهر قفقاز و شهرهای ایرانی ماوراءالنهر را روس ها از ایران منتزع ساخته بودند. شهرهایی از غرب و شرق و جنوب شرقی را انگلیسی ها از ایران مجزا کرده بودند و دخالت این دو دولت طی دو قرن سبب شده بود که ایران در نهایت ضعف و خفت از سیاست نوشته شده این دو دولت پیروی کند.
روشنفکران امید داشتند که آلمان ها با شکست متفقین، غرور جریحه دار شده ایرانیان را مرهمی بنهند و شهرهای از دست رفته و سیادت گذشته را به ایران بازگردانند و دست این دو دولت متجاوز را از دامن ایران کوتاه سازند.
در جنگ جهانی اول نیز روشنفکران ایران به آلمان گرایش داشتند و ماجرای مهاجرت آزادی خواهان به عتبات نیز به دلیل طرفداری از آلمان روی داد. جمعی از طرفداران آلمان در جنگ جهانی اول به همراه گروهی دیگر، اقدام به تشکیل ستون پنجم آلمان در ایران کرده بودند.
اینان نیز از طریق ارتباطی که با سازمان جاسوسی آلمان داشتند از حمله قریب الوقوع متفقین به ایران مطلع بودند، منتهی آلمان ها تصور می کردند که ارتش رضاشاهی می تواند حداقل دو سه ماهی متفقین را در ایران مشغول کند و مانع رساندن سلاح به روس ها شود. ما آن قدرتی که دستگاه تبلیغاتی رضاشاه برای مردم ایران و جهان ترسیم کرده بود، حقیقتی را در زیر ظاهر فریبنده خود نداشت. بین آن تصویر و قدرت موجود و قابل لمس ارتش از زمین تا آسمان تفاوت بود. بسیاری از افسران ایرانی فقط مفتون زرق و برق لباس، چکمه و واکسیل های خود بودند و گمان می کردند که صاحب قدرتی هستند.
مهندس «ت» که چندی پیش به رحمت ایزدی پیوسته است، تعریف می کرد، در آن ایام هرشب در روزنامه اطلاعات می خواندیم و یا از رادیو های خارجی که صدایشان به تهران می رسید می شنیدیم که در جبهه های روسیه و در بمباران های لندن و برلن و دیگر شهرها حداقل نزدیک به سیصد هواپیما از طرفین سقوط کرده است. در همان زمان قدرت هوایی ایران محدود به چند هواپیمای دوباله مشتقی بود که وقتی آن ها را خریدند، خلبانی برای آوردن آن ها وجود نداشت و اگر خلبانی هم وجود داشت چون با هواپیمای دوباله نمی شد یک پرواز طولانی انجام داد و در میان راه فرودگاهی برای سوخت گیری وجود نداشت، هواپیماها را با کشتی به خرمشهر آوردند و آن ها را از طریق راه آهن به تهران حمل کردند، آن هم با صدگونه مصیبت! چرا که هواپیما ها را روی واگن ها بسته بودند و در برخی معابر کوهستانی ناچار شدند که برای رد شدن هواپیما کوه را بتراشند!
رضا شاه و پسرش اطلاعات سیاسی و نظامیشان بیشتر از مردم کوچه و بازار نبود!
دولتین شوروی و انگلیس طی یادداشتی در 28 تیرماه سال 1320 به دولت ایران اعلام کرده بودند که مهندسان و تکنسین های آلمانی که در ایران هستند، امنیت و منافع شوروی و انگلیس را در منطقه به خطر انداختند و از ایران مصرا خواسته بودند که آن ها را از ایران اخراج کنند، ولی دولت ایران به آنان پاسخ داده بود که ما با دولت آلمان روابط اقتصادی داریم و هیچ گونه دخالتی در جنگ نمی کنیم و سعی ما در حفظ بی طرفی ایران است و تقریبا به یادداشت دولتین شوروی و انگلیس جواب رد داده بودند. روز 25 مرداد نیز یک بار دیگر دولتین مزبور بر این خواسته خود طی یادداشتی تاکید کردند.
در این که رضاشاه با طرز تفکری که داشت به آلمان ها متمایل بود، جای بحث و تردید نیست. بلند پروازی های هیتلر و فتوحانش ارتش منظبتی که به وجود آورده بود، رضاشاه را به وجد می آورد. ولیعهدش (محمد رضاشاه بعد) نیز موفقیت آلمان ها را صد در صد می دانست.
به درستی معلوم است که پدر و پسر اطلاعات سیاسی و نظامیشان بیشتر از مردم کوچه و بازار نبود و قدرت حل مسایل سیاسی و نیز آینده نگری لازم را نداشتند. اما این پرسش مطرح است که چرا آن گروه از اطرافیان رضاشاه که سیاست را می شناختند وی را راهنمایی نمی کردند؟ دو دلیل می تواند عامل آن وضع باشد: نخست اینکه شاید کسی جرات نمی کرد خلاف رای او کلامی بر زبان بیاورد و دیگر آنکه شاید می خواستند رضاشاه با پای خودش به دام بیفتد و زودتر از شرش خلاص شوند.
انگلیسی ها نیز پس از کارهایی که رضاشاه با برخی از سر سپردگان قدیم انگلیس کرد (از جمله قتل شیخ خزعل و نصرت الدوله فیروز و غیره) و عملی که درباره قرار داد دادرسی انجام داد، متوجه شدند که وی کسی نیست که در دراز مدت به توان به او اعتماد کرد و می خواستند با تنبیه او به دیگر کسانی هم که خود آنان را به قدرت رسانده بودند، درسی فراموش نشدنی بدهند.
ظاهرا برای انگلستان که قصد قطعی حمله به ایران را داشت، موضوع خروج آلمان ها تنها بدین جهت اهمیت داشت که می ترسیدند از میان آلمانی های مقیم ایران حداقل چند نفری مانند «واسموس»ـ جاسوس آلمانی در جنگ جهانی اول که اهالی دشتستان و تنگستان را علیه انگلیسی ها بسیج کردـ هسته های مقاومتی برابر متفقین ایجاد کنند و بدین سبب می خواستند قبل از ورود به ایران حکومت قانونی ایران خود زمینه را مساعد سازد وگرنه با بر هم خوردن حکومت قانونی، اخراج آلمان ها، به راحتی امکان نداشت.
در خاطرات فردوست آمده است که بعد از خروج کارشناسان آلمانی منصور مساله کمک رسانی به شوروی را مطرح کرد و گفت متفقین می گویند چون آمریکایی می خواهند مقادیر زیادی سلاح به شوروی برسانند، لذا باید خطوط ارتباطی و راه آهن ایران در اختیار سه کشور قرار گیرد.
رضاشاه پاسخ داد که من نه تنها این کا را انجام میدهم، بلکه بیش از این نیز با آن ها همکاری می کنم و مراقبت این راه ها را عهده دار خواهم شد و حفاظت کامل محموله های متفقین را تضمین می کنم. منصور پاسخ رضاشاه را به اطلاع سفرای متفقین رساند ولی جواب شنید که آن ها خود می خواهند حفاظت راه ها را به دست داشته باشند.
رضاشاه پس از شنیدن این پاسخ وزیر مختار انگلیس وسفیر کبیر شوروی را به کاخ سعد آباد احضار کرد و نظر قطعی آن ها را خواست، پاسخ همان بود «ارتش متفقین دوستانه (!) وارد ایران خواهند شد و تامین جاده های ارتباطی را راساً به دست خواهد گرفت. رضاشاه با ناراحتی گفته بود من که چندین سال این مملکت را امن نگه داشتم چگونه نمی توانم چند راه را برای شما امن نگه دارم؟ آن ها پاسخ داده بودند که طراح ورود ارتش های متفقین به ایران تصویب شده و از دستشان کاری برنمی آید».
پس از این مذاکرات رضاشاه، احساس کرد که قدرتش به ناگهان درهم شکسته و آن که به حساب نمی آید اوست.
لحظه حساس فرا می رسد
بالاخره لحظه ای که همه انتظارش را داشتند فرا رسید. بامداد روز سوم شهریور ساعت 4 صبح سفرای انگلیس و شوروی به خانه علی منصور نخست وزیر ایران می روند و اعلام می کنند چون دولت ایران به یادداشت های دولتین انگلیس و شوروی اهمیتی نداده و اتباع آلمانی همچنان در ایران هستند دولتین ناچار از اقدامات نظامی خواهند بود، در حالی که در همان لحظه روس ها از شمال و انگلیسی ها از جنوب و غرب به ایران تاخته بودند.
این خبر به سرعت برق در سراسر کشور پخش شد. صبح روز سوم شهریور هواپیماهای متفقین برفراز تهران اعلامیه های پخش کردند. توپ ها و مسلسل های ضدهوایی به شدت به سوی هواپیماهای متفقین شلیک کردند و صدای شلیک مردم تهران را وحشتزده کرد.
هواپیماهای متفقین بمبی بر تهران نینداختند ولی کاغذهایی بر تهران پخش کردند که علیه حکومت رضاشاه و علیه هیتلر و موسولینی و قدرت نازی و فاشیست بود. در یکی از این کاغذها کاریکاتوری از یک انسان هیولا شکل دیده می شد که بر جنازه هایی چند و بر خرابه های خانه هایی بمباران شده پای می کوفت. زیر این کاریکاتور این شعر درج شده بود:
من فاشیستم کار من خونخواری و خون خوردن است
عالم آباد را با جنگ ویران کردن است.
از قراری که در تهران شایع شده بود، توپ های ضدهوایی منطقه دوشان تپه (خیابان پیروزی فعلی) توانسته بودند یک کرکس را در آسمان بزنند! اما آنچه که عجیب می نمود انعکاس این خبر در رادیو و روزنامه ها بود. از خبری که رادیو در آن روز اعلام کرد اطلاعی نیست، اما در روزنامه اطلاعات که عصر روز سوم شهریور منتشر شد، هیچ خبری از حمله متفقین به ایران درج نشده بود، تنها در اخبار مجلس، به گزارش علی منصور در مجلس و نامه متفقین اشاره کوتاهی بود، تیتر اول روزنامه اطلاعات در آن روز «تشریف فرمایی والاحضرت همایون ولایتعهد و والاحضرت فوزیه پهلوی به منظریه» بود!
اوضاع تاسف بارِ نیروهای دفاعی ایران
از بررسی رویدادها چنین به نظر می رسید که رضاشاه وقتی اطمینان پیدا کرد که حمله متفقین به ایران قطعی است به نیروهای خود دستور مقاومت داده بود. این که در ساعت 4 بامداد، فرمانده نیروی دریایی جنوب در ناوگان حاضر است و این که در گیلان مختصر مقاومتی در برابر روس ها می شود و سرتیپ قدر چند گلوله توپ به سوی روس ها شلیک می کند، دلیل این آگاهی و آمادگی است. اما هم رضاشاه و هم افسران او درباره قدرت خویش برآورد صحیحی نداشتند و با آن که دو سال از جنگ جهانی می گذشت تجهیزات ارتش ایران برای یک مقاومت چند ساعته هم کافی نبود.
در جنوب کشور سرتیپ بایندر که مقاومت را جدی تلقی کرده بود در مقابل ناوگان انگلیسی ها ایستادگی کرد. انگلیسی ها ناوهای پلنگ و ببر را غرق کردند و بایندر و چند تن از افسران نیروی دریایی شهید شدند.
در شمال سرتیپ قدر چند گلوله توپ به روی روس ها شلیک کرد و بعدها به همین سبب به او افسر شجاع لقب دادند. از افسران نیروی دریایی تنها یک نفر در مقابل روس ها مقاومت کرد که گلوله توپ روس ها یکی از دست های اورا از کتف جدا کرد بعدها روس ها در رشت تنها به این افسر احترام می گذاشتند و می گفتند تنها نظامی واقعی در بین افسران شما او بود..
در آذربایجان چند مقاومت جزئی و مهم در مقابل روس ها دیده شد، اما افراد لشکر از صدر تا ذیل، سلاح ها را به زمین گذاشتند تا سبکبال به سوی کوه ها بگریزند، استاندار آذربایجان شرقی نیز چادر نماز بر سر از شهر گریخت.
در خراسان مفتضح ترین وضع پیش آمد. افراد با وسایل موتوری ارتش به دل کویر زدند و عده ای حتی تا بندرعباس گریختند!
در غرب هم از هیچ مقاومتی گزارش نشده است. تنها در یکی از گردنه ها چند تیر توپ به روی واحدهای زرهی انگلیس شلیک شد و انگلیسی ها برای احتیاط دو سه ساعتی توقف کردند. واقعیت آن بود که فرمانده سپاه غرب (سرلشکر مقدم) با همه افراد زیردست خود فرار کرده بودند. تنها افراد یک آتشبار که از ماجرا بی خبر مانده بودند به ابتکار خود شلیک کردند و وقتی دیدند از مقاومت خبری نیست، آن ها نیز سلاح را گذاشته و گریختند.
اعلی حضرت باید استعفا بدهند!
بیست و چهار ساعت بعد، رادیو دستورهای حفاظتی و امنیتی صادر می کرد که شب ها چراغ روشن نکنید، پشت پنجره (را با پارچه سیاه بپوشانید، وقتی بمب می افتد به صورت روی خاک دراز بکشید و ... و ...
رضاشاه که سخت از اوضاع غضبناک بود، رادیو لندن را می گیرد، وقتی می شنود که رادیو لندن بدی های او را برمی شمارد، از نارضایی مردم ایران و مال اندوزی و ستم های او صحبت می کند به شدت عصبانی می شود، با لگد به جان رادیو می افتد و رادیو را در زیر لگدهای خود خُرد می کند.
علی منصور نخست وزیر صبح روز سوم شهریور، قبل از این که به مجلس برود و گزارش حمله متفقین را به مجلس بدهد به دیدار رضاشاه رفته و ملاقات بامداد خود را با سفرای شوروی و انگلیس به اطلاع رضاشاه می رساند و می گوید که سفرای مزبور تکلیف کرده اند که اعلی حضرت باید استعفا بدهند!
مجلس نیز در قبال گزارش نخست وزیر حرفی برای گفتن نداشت، اما وکلا بعد از آن که مطمئن شدند رضاشاه رفتنی است چند تن زبان درآوردند. علی دشتی رضاشاه و حکومت بیست ساله او را زیر انتقاد گرفت و سید یعقوب انوار هم گفت: «الخیر فی ماوقع» !
روز پنجم شهریور دولت منصور استعفا داد و رضاشاه ناچار از محمدعلی فروغی که سال ها مورد غضب واقع شده و خانه نشین بود برای تشکیل دولت جدید دعوت کرد. فروغی به محض معرفی کابینه از مجلس رای اعتماد گرفت. نخستین کاری که دولت فروغی کرد ابلاغ دستور عدم مقاومت در برابر نیروهای متفقین بود که قبل از این فرمان، ارتشیان خود آن را اجرا کرده بودند!
در آن ایام دو لشکر در تهران مستقر بود. سرلشکر نخجوان کفیل وزارت جنگ که می دید کنترل سربازان متمرد این دو لشکر از عهده او و افسران فرمانده برنمی آید به اتفاق سرتیپ ریاضی رئیس دایره مهندسی ارتش به نزد رضاشاه می روند و از او می خواهند که این دو لشکر را مرخص کند، شاه نعره می کشد و دستور می دهد درجه هر دو را بکنند و آن ها را در کاخ زندانی کنند، روز ششم شهریور رضاشاه می شنود که اگر دو لشکر تهران مرخص نشوند، روس ها تهران را تصرف خواهند کرد. معلوم نیست این خبر را چه کسی و چگونه به شاه داد که او بلافاصله به لشکر یکم و دوم رفت و دستور مرخص شدن افراد آن ها را صادر کرد.
سرلشکر نخجوان (سپهبد بعدی) در کابینه فروغی وزیر جنگ شد و وقتی خواست به ارتش سروصورتی بدهد و ارتش را برای حفظ امنیت داخلی جمع و جور کند، به افسران و افراد دسترسی نداشت و با سختی توانست جمعی را گرد آورد.
رادیو آلمان حوادث ایران را بزرگ می کرد و از کشتارهای متفقین در ایران نام می برد، از غارت شهرها و بمباران ها و اینکه شاه قصد دارد اصفهان را پایتخت خود قرار دهد، خبر می داد.
رادیوهای متفقین نیز هر حرکت خود را در این کشور بی دفاع و بی صاحب فتح الفتوحی عنوان می کردند. وقتی روس ها به ولی آباد راه چالوس که هنوز هم بعد از59 سال تنها چهار قهوه خانه و یک ویلای قدیمی رضاخانی بیشتر ندارد وارد شدند. رادیو لندن اعلام کرد که «امروز ارتش شوروی شهر ولی آباد را در محور جاده چالوس – کرج تصرف کرد!»
خرید نان و ارزاق و مایحتاج عمومی توسط مردم بیش از اندازه شده بود، به وضوح می شد درک کرد که وحشت از قحطی و کمبود نیازمندی های عمومی همه را فراگرفته است. دولت نیز از این موضوع سخت در هراس بود که کالاهای موجود در بازار را پولدارها بخرند و چند روز دیگر طبقات ضعیف و کم درآمد گرفتار نایابی مواد غذایی شوند. فروغی در مجلس به صراحت از این امر ابراز وحشت می کرد و می گفت: مردم، نان فراوان است، گندم فراوان است، همه چیز هست، نترسید ... اما این حرف ها اثری نداشت و به زودی عامه مردم با نایابی کالاها و گرانی طاقت فرسا روبه رو شدند.
مذاکرات فروغی با متفقین تنها در این محدوده برگزار شد که متفقین حرف های خود را به او تحمیل کردند، منتهی، انگلیسی ها قول دادند که درتمام مدت اشغال ایران سهمیه ایران را از درآمد نفت بپردازند. اما تا آن جا که بعدها در هنگام ملی شدن صنعت نفت، ناوگان انگلیس در طول جنگ 6 ساله سوخت خود را از منابع نفتی ایران تامین می کرد و دیناری ازاین بابت به ایران نپرداخت. حتی بعد از پایان جنگ انگلیس ها از لوله ای که به تامین نفت مورد نیاز ناوگان انگلیس اختصاص یافته بود تا زمان ملی شدن صنعت نفت، به صورت قاچاق و بدون اطلاع دولت ایران نفت می بردند.
روز نوزدهم شهریور، سفارتخانه های آلمان، ایتالیا، رومانی ومجارستان در ایران تعطیل شد. همان طور که می دانیم این کشورها در جنگ دوم، علیه متفقین، دول محور را تشکیل داده بودند.
بالاخره روز بیست و چهارم شهریور معلوم شد که فروغی نتوانسته است موافقت انگلیسی ها را برای ادامه سلطنت رضاشاه جلب کند.
روز بیست و پنجم شهریور استعفای رضاشاه به این شرح توسط محمدعلی فروغی در مجلس شورای ملی قرائت شد:
«نظر به این که من همه قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شده ام، حس می کنم که اینک وقت آن رسید که یک قوه و بنیه جوان تری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد، بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد.
بنابراین امور سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کناره نمودم. از امروز که بیست و پنجم شهریور ماه 1320 است عموم ملت از کشوری و لشکری ولیعهد و جانشین مرا باید به سلطنت بشتاسند و آن چه از پیروی مصالح کشور نسبت به من می کردند، نسبت به ایشان منظور دارند.»
کاخ مرمر – تهران – به تاریخ 25 شهریور 1320