بسمه تعالی و
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد ( امام خمینی ره )
با عرض سلام و معذرت از اینکه یک مقدار بیش از حد بین قسمت دوم وسوم فاصله ای افتاد . البته در این مدت منتظر آنهم بودیم که چنانچه از دوستان و نزدیکان مطلبی داشتند را ارائه و یا اعلام آمادگی کنند تا قسمتی را به قلم خودشان بنویسند که متاسفانه کسی اعلام آمادگی نکرد و حقیر چنانچه از اول قول داده بودم به خواست خداوند به اتمام خواهم رساند .
مطلب را تا جایی آوردیم که برای اولین بار بچه های کلاس قرآن با شهید مصطفی آشنایی پیدا کردند مصطفی با کاپشنی نسبتا نو و زردرنگ و با ظاهری اراسته ولی ظاهرا کمی کمرو همراه استاد وارد کلاس شد و گوشه ای نشست ، در ابتدا برای دیگران ورود مصطفی با توجه به اینکه قبلا در فضای دیگری بود غیر منتظره به نظر میرسید و هرکس برای خود تفسیری داشت ، آنقدر غیر منتظره که که ورود بی مقدمه اش در اذهان مشکوک بود ولی از تعریف و تمجیدی که در معارفه اش از طرف استاد شد ، تردید و شک بچه ها برطر ف و تبدیل به دغدغه ای دیگر به این مضمون شد که مبادا با توجه به اینکه از نظر سنی بالاتر هست و با توجه به تعریف بیش از حد استاد ، بخش اعظم عنایات ، توجه ، و محبت استاد بطرف آن سوق داده شود و بخشی از علل عدم استقبال و پذیرش بچه ها هم شاید بر می گشت به غرور و تکبر کاذبمان که بابت سابقه بیشتر حضور در جلسات و اندک معلوماتی که احساس میکردیم بیش از او داریم چون بعضی از ماها چون حقیر برای ساخته شدن باید گامهای زیادی بر میداشتیم که هنوز هم که هنوز است در همان قدمهای اولیه درجای ، اخلاقی زده و به تله دنیا طلبی گرفتار ، بگذریم اما در ارتباط با دغدغه تقسیم محبت حق را میشد به بچه ها داد چرا ؟چون اولا همانطور که بعدا معلوم شد یکی از پیش داوری بچه ها تحقق پیدا کرد و معلوم بود که بیمورد نبوده زیرا ارتباط بسیار صمیمانه و نزدیک شدن هرچه بیشتر او با استاد چشمگیر و ملموس بود بطوری که او خود اعتراف میکرد که من عاشق استاد جلسه هستم و هر آنچه در زندگی ام گم کرده بودم را در وجود او یافته ام به حدی که کار به جایی رسیده بود که دیگر مصطفی به ندرت به منزل خودشان میرفت و همیشه با ایشان بود .و حتی بیشتر اوقات به منزل محقر پدری استاد میرفت و تا پاسی از شب را به گوش کردن نوارهای کاست استاد فلسفی گاها شریعتی و بیشتر، سخنرانیهای مهیج استاد زنده یاد فخرالدین حجازی گوش میکرده و همانجا تا روز بعد میماند . در اینجا وظیفه دارم تا از پدر و مادر از دنیا رفته استاد نیز یادی کرده باشم ان دو که امید است مورد غفران وآمرزش خداوند قرارگرفته باشند بسیار خونگرم و محبتی و با روی گشاده از بچه ها در منزل محقر خود استقبال میکردندوبا توجه به اینکه رفت و آمد بچه ها به منزلشان را از نظر امنیتی همراه با دردسرهای احتمالی میدانستند ولی شجاعانه از آنها ضمن استقبال ، تشویق و ترغیب به مذهبی بودن را نیز میکردند و هر ساعت از شبانه روز را با رویی گشاده از همه بچه ها استقبال و در حد امکان پذیرائی میکردند ، روحشان شاد و به حتم ایمان دارم که در امان و شفاعت شهید مصطفی خواهند بود انشاا… ، در این موقعیت یک نکته ظریفی هست که پرداختن به آن هم خالی از لطف نیست . ما و امثال ما در جامعه ای روزگار میگذراندیم که اکثر قریب به اتفاق خانواده هایمان هم از لحاظ مادی و هم از لحاظ فرهنگی و سواد در اوج فقر و از طرفی فرزندان هم به تبع درفضایی بسر برده که آن فضا کویری ازمحبت و خوراک شخصییتی ومحروم از هرگونه غذای روحی روانی لازم بودند. . و بنا براین برای اولیاء واژه ای به نام محبت و دوستی و رسیدگی به مسائل عاطفی فرزندان ، محلی از اعراب نداشته و برایشان دارای مفهوم آنچنانی نبود و نوجوانان و جوانانی همچون ما در آتش کم بود شخصییت و محبت می سوختیم و خود هم نمی دانستیم که از چه محرومیم ولی میدانستیم که از نوعی تشنگی رنج میبریم . فقر فرهنگی در خانواده و جامعه حتی در بین فرهنگیان ملموس و بیداد میکرد ، هنوز به یاد دارم که یکی از دوستان ، بزرگترین آرزویش این بود که یکبار از ناحیه پدرتکریم و بوسیده شود البته در قالب شوخی میگفت ولی بخوبی معلوم بود که همه از این دست بی توجهی ها گرفته تا اهانتهایی که در مسیر تعلیم و تربیت از ناحیه مدرسه گرفته تا خانواده جوان و نوجوان آنروزی را رنج میداد . شکنجه هایی که در مدارس صورت میگرفت باعث شده بود تا مدرسه از نظر دانش آموز حکم قفس و زندانی چون زندان ابو غریب برایش باشد . دقیقا بیاد دارم که مدیر یکی از دبستانهای وقت بر اثر زیاده روی در خوردن مشروب در سر صف منزل فحاشی ی ناموسی به دانش آموزان ، از حرفهای کم آزار دهنده اش بود .دو مقطع ابتدایی و راهنمایی را در دبستان جمشید آنروز و امام موسی صدر امروزی تحصیل میکردیم از همان صبحی که ما وارد آموزشگاه میشدیم با چشمان خود ناظرصحنه ای بودیم که مبصر کلاسها برابر دستورات و سفارشات متولیان امر تعلیم و تربیت یک دسته چوب طناب پیچ شده که در داخل آب حسابی خیس خود را خورده بود را برای تنبیه بچه ها در زیر بغل حمل و تحویل دفتر مدرسه میدادند که این منظره هر محصلی را بر سر شوق اورده و به آمدن به مدرسه و تحصیل ترغیب میکرد !!! و این روش کاملا مصداق جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را داشت !!! خداوند بیامرزد دو پیر زنی را که درمجاورت و روبروی مدرسه مسکنی داشتند و تنها منجی و دادرس و امید بچه ها آنها بودند که موقع شیون و فریاد بچه ها در زیر ضربات پی در پی چوبهای خیس خورده ، که خود محصول فقر سواد و فرهنگ تربیتی فرهنگیان بی فرهنگ حاکمییت به اصطلاح متمدن شاهنشاهی می بود ، بود به پشت پنجره کلاسها آمده و با التماس ، معلمین را از این کار غیر انسانی منع و وساطت میکردند و با این کار نشان میدادند که متولیان امر آموزش و پرورش مملکت ما حتی به اندازه این پیر زنها نیز از شیوه سالم و غلط تربیتی آگاهی نداشتند
معذرت میخواهم ازبحث خارج ولی خیلی طالب آن بودم که به بهانه ای وضع فرهنگ زمان ستمشاهی را بازگو کنم . که روح پاک آن شهید کمک کرد تا در اینجا به گوشه ای از آنها بپردازم .و از طرفی آنچه باعث شد تا به این فقر فرهنگی پرداخته شود در ارتباط با دغدغه اولیه بچه ها در رابطه با حضور مصطفی در کلاس بود که مبادا این محبت طلایی ی پیدا شده در این کویر محبت را از دست داده و یا خدشه ای به آن وارد شده یا کمتر شود . و آنجا یعنی در کنار چنین معلمی و چنین جلسات بودن همان جای معطری بود که بچه ها را از لحاظ اعطای شخصییت سیراب میکرد و چه بسا که عطش مصطفی در کنار معلم بودن نیز ریشه در همین معضلات و احساس کمبودها داشت
. استاد در آن زمان جور نارسائیهای محیط خانواده و جامعه و همچنین مدرسه راهم میکشید و با روی باز و حوصله همه را می پذیرفت و با دقت به درد دل همه گوش و راهنمائیهای لازم را انجام میداد، و او از این طریق سعی در ترمیم شخصیتهای لگدمال شده بجه ها که محصول سیاست غلط حاکمیت درامر اموزش و همجنین جهل و بیسوادی اولیاء بود را داشت . و اکنون با توجه به اهمیت عطش درخواست شخصیت برای سنین نوجوانی و جوانی و نقش مهم و بارز آن که در شکل دهی ی شخصیتی جوانان سهم بسزائی را ایفا میکند واز هر غذایی و امکاناتی در اولویت میباشد ، پی برده ام که چگونه و با استفاده از چه ابزاری گروهکهای ملحد منافقین و فدائیان خلق و منحرف در همان اوایل انقلاب و حتی قبل از پیروزی انقلاب توانستند تا بهترین ونخبه ترین فرزندان این سرزمین را به تله فریب و انحراف خود انداخته ، جذب خود نموده ، وارد تشکیلات خود نموده ، دستانشان را بخون ملت آغشته کرده ، آنها را برده سیاسی خود و بهره برداری لازم را کرده که هنوز هم تعدادی از آنها در پادگان اشرف عراق همچون دیوانه های زنجیری در اسارت سرکردگان ملحدی چون مسعود و مریم بسر میبرند . آنها بخوبی موفق شدند تا از فقر فرهنگی جامعه و خانواده ها با اندکی خوراک شخصییتی ی آمیخته با محبت کذایی آنها را چنان شیفته خود سازند که دیگر هیچ کسی یارای نجات و جدایی آنها از این تله مزورانه را نداشته باشد . و متاسفانه در عصر کنونی نیز که ادعای رشد فرهنگی را داریم خانواده ها بیش از اینکه به خوراک روحی و شخصییتی فرزندان خود برسند به غذاهای چرب و شیرین و پوشاک آنچنانی بیشتر اهمییت داده و بعد از اینکه دلبند عزیزشان را با اهداء یک شاخه گل از طرف اجنبی در آغوش همان اجنبی میبینند فریاد بر آورده که مگر چه چیز تو لنگ بود و مگر ما برای تو ازچه کم مایه گذاشته ؟ تورا از بهترین اسبها هم برای اسب دوانی بی نصیب نگذاشتیم پس از چه دریغ کردیم که اینگونه در دام دیگران یا اعتیاد و یا کذا و کذا افتادی ؟!!! .ولی غافل از اینکه آنها به اندازه همان اسب اهدائی هم برای دلبندشان خوراک روحی و شخصییتی قائل نبوده که این نکته مختص متمولین دست بجیب بوده تا رسد به خانوارهایی که قدرت مانور مالی کمتری ، دارند که دیگر تکلیف مشخص است
شهید مصطفی همچون ما بود و از هیچ امتیازی از هر لحاظ ، بیشتر از ما برخوردار نبود ولی تنها وجه تمایزش با ما و بقیه این بود که بمحض ورود به جلسات زودتر از همه اول خودش و سپس محیط اطراف و عوامل نارسائیهایی را که عمری باعث زجرش و با آنها گلاویز بود را شناخت و با همان سرعت در شناخت ، به مبارزه با عوامل پیدایشی معضلاتش پرداخت .
برای همین بود که همیشه احساس میکرد وقت تنگ است .
به هر حال بخشی از آنچه بچه ها خوف آنرا از اول داشتند به حقیقت پیوست و ما هر جا که استاد را میدیدیم مصطفی را هم میدیدیم او یعنی شهید مصطفی جلسه قرآن ، بچه ها و خاصه استاد را منجی خود میخواند و بر همین اساس احترام خاصی نیز برای همه قائل بود و بصورت ویژه ای نیز از بچه هایی که به نوعی عضو جلسات بودند حمایت و پشتیبانی میکرد کم کم بر اثر مرور زمان اما در یک بازه زمانی ی کوتاه با بچه ها و متقابلا بچه ها با مصطفی انس گرفته تا حدی که اگر یک روز همان مصطفی ی مشکوک اولیه در کلاس حضور نداشت بچه ها انگاراحساس گم کرده را داشتند .
او بسرعت از نظر علمی و مطالعه و زهد و تقوی از همه جلو زد ، دیگر داشت حکم الگویی میکرد که اکثرا بهش اقتدا میکردند و میتوانست در غیاب استاد حتی کلاس را هم اداره کند
وقتی شهید مصطفی پایش به کلاس باز شد کم کم دیگرانی چون حاجی رضا شبان آنروزی و شهابی نژاد امروزی ، سید حسن ظهرابی معروف به حاج آقا ظهرابی که هم اکنون از باز نشسته های بهزیستی میباشد ، جمشید وطنخواه و همچنین شهید احمد رضا نیکونام نیز موفق شدند تا درجمع بچه ها و جلسات شرکت کنند برادر خسرو مقصودی نیز همچون رویه ای که هم اکنون نیز دارد دورا دور مشوق بچه ها بود و از جمع و نحوه کار بچه ها باخبر بود. خداوند منوچهر مقصودی را با شهداء محشور گرداند آن مرحوم سهم بسزائی در برپایی جلسات و در اختیار گذاشتن تریبون هیئت قمر بنی هاشم به برادر اسماعیلی برای انجام تبلیغ داشت که بعد از هیئت قمر بنی هاشم هیئت حضرت ابوالفضل و همچنین هیئت جانثاران قمر بنی هاشم نیز که متشکل از جوانان مذهبی بودند از سخنرانیهای جناب اسماعیلی استقبال و از او دعوت لازم را میگرفتند
با آمدن مصطفی جلسات و جمع شدن بچه ها دور هم بسیار جدی و سرنوشت ساز میشد و کم کم رنگ و بوی سیاسی بودن جلسات نیز در جامعه بیشتر هویدا و مردم هم هر کدام را میدیدند یک نگاه خاص مذهبی سیاسی رابه آنها داشتند
خانواده ها هم به تبع در ارتباط با سیاسی بودن جلسات پی میبردند اکثر پدر ها به جز مرحوم شاد روان حاج اصغر ایراندوست و حاج عباس فروغی همچنین مرحوم مشهدی علی اسماعیلی پدر غلامعلی به دلیل حضور مستمر در جلسات قرآن ویا ارتباط تنگاتنگ با جناب اسماعیلی بنا به دلایلی همچون خوف از ساواک و احتمالا پیامدهای بعدی برای بچه هایشان با بچه ها مخالفت و یا حد اقل همراهی لازم را نمیکردند اما در عوض بودند مردانی از کسبه و هیئتیهای روشن که به بچه ها روی خوش نشان میدادند . ولی از ناحیه مادر همه قریب به اتفاق نه تنها مخالفتی نمیشد بلکه آنها بچه های خود را تشویق و بنحوی ساپورت نیز میکردند ، به هر حال بچه ها توانسته بودند با حمایت مادرو دیگر اعضای کوچکتر خانواده آثار و عکسهای خاندان شاه و همچنین خواننده ها و هنرپیشه های معروف و فاسد آن دوره را از در و دیوار منازل پاک کنند
در همان ایام بود که در یکی از جلسات استاد به بهانه اینکه ما پس از بلوغ باید مقلد شجاعترین و اعلمترین مراجع تقلید باشیم نامی از حضرت امام خمینی ره را بمیان آورده و نسبت به معرفی و نحوه مبارزه و همچنین از دلائل تبعید ایشان صحبت کرد
مصطفی از همان ابتدا در صدد بر آمد تا بهر طریقی که شده به رساله حضرت امام رسیده و از آن استفاده کند فکر و ذکر او شده بود امام خمینی .او از زمانی که متوجه شد افکارش از پشتوانه های عظیمی چون امام خمینی (البته پس از شناختی که به امام پیدا کرد ) برخوردار هست و اصلا منشاء قیام و مخالفت از ناحیه مراجع و حوزه های علمیه هست راهش را حق مطلق دانسته و در وجودش کلید بسوی حق شتافتن زده شد
به هر حال جناب اسماعیلی توانست تا از طریق مرحوم شاد روان حاج آقا طاهری( که خدمات زیادی را از طریق کلاسهای شبانه در زمینه آموزش قرآنی به دوستداران قرآن در میمه داشت )به یکی از دوستانش که اتفاقا در تهران تحت تعقیب ساواک بود معرفی گردد تا با کمک حاج محمد رضا طلایی بتوانند از طریق فرد معرفی شده رساله ای از امام را در خیابان ناصرخسرو تهران تهیه و در اختیار بچه ها گذارند و از طرفی حقیر نیز توانستم بصورت تصادفی در منزل یکی از اقوام در دهق و علویجه یک قطعه از عکس امام که مربوط به صفحه اول رسله امام میشد را یافته .و جهت زیارت بچه ها به میمه منتقل کنم . و به پیوست فعالیتهای همان زمان جناب اسماعیلی مجددا موفق شد تا به کمک یکی از دانشجویان مستقر در دبیرستان که تحت عنوان اردوی عمران ملی حضور داشت به شهید حجت السلام علی اکبر اژه ای که خود از مبارزین و جزء هسته های ورزیده مبارزاتی اصفهان بود معرفی و از طریق آن شهید نیز کتابفروشی قائم اصفهان را معرفی و آدرس داده شد و منبعد استاد با آشنا شدن با شهید اژه ای از منابع معتبر و بسیار غنی فیض میبرد و تمامی اخبار و شرح وظایف مبارزاتی را ایشان از شهید اژه ای خط و ربط میگرفت . و در ضمن کتابفروشی قائم نیز خوراک مطالعاتی گروه را تامین میکرد .
البته ما در ان زمان میدانستیم که ساواکی هم وجود دارد ولی زیاد از سفاکی و بیرحمی آن سازمان اطلاعاتی نداشتیم و برای همین بود که بسیار بیباک و شجاعانه دست به هر کاری میزدیم و از کسی هم چندان واهمه ای نداشتیم هرگز از نحوه شکنجه ها و بیرحمی های ساواک بصورتی که بود اطلاعات دقیق و موثقی نداشتیم .ولی بعدا مطلع شدیم که حتی داشتن رساله حضرت امام ممکن است جرمش در حد اعدام باشد .بگذریم کم کم با توجه به اینکه محل کتابخانه در داخل مسجد جامع بود به همین بهانه دیگر هر روز محل تجمع بچه ها مسجد شده بود شیخ بلال خدا بیامرز و بزرگترها ی مسجدی هم از اینکه بچه ها به مسجد انس گرفته بودند نه تنها مخالفتی نداشتند بلکه مشوق خوبی هم بودند . جادارد که از زنده یاد مداح روشن دل آقا مرتضی زمانی هم یادی شود ایشان هم خیلی با هوش و حاذق بود آنقدر که همیشه ۵ دقیقه مانده به اذان به مسجد برای اذان گفتن می آمد ولی از زمانی که با بچه ها آشنا شده بود یک ساعت قبل از اذان در مسجد حضور داشت و حتی حضور و غیاب بچه ها را رصد میکرد و مقداری نیز دوست داشت که از زبان بچه ها از خیانتهای حکومت گفته شود خیلی با شهید علیرضا نزدیک و جور بود ، مسجد حال و هوای روحانی ی خوبی داشت ، جلسات و اعیاد و مناسبتهای خاص با مشارکت بچه ها و سخنرانیهای اسماعیلی خیلی خوب برگزار و رونق پیدا کرده بود قسمت غربی مسجد که زیر گنبد باشد محل تجمع هیئت حضرت امام حسین (ع) و قسمت شرقی و دقیقا قرینه آن نیز تکیه ای بود که محل تجمع هیئت حضرت ابوالفضل (ع) بود به یاد دارم که بعضی اوقات در ایام خاصی چون شبهای محرم گاهی افرادی شیطنتهایی میکردند که موجب تنش بین دو هیئت شود ولی سران دو هیئت انسانهایی پخته و مجرب بودند و با هوشیاری از بروز هرگونه تنشی جلوگیری میشد و بچه ها هر کدام به تبعییت از پدر در یکی از این هیئات و هیئتهای دیگر مشارکت جدی داشتند و مشخص بود که مردم میمه از دیر باز عاشق اهل بیت و هیئتی بودند و به بهترین وجه و با تمامی قوا دهه محرم و صفر را با زنجیرزنی و تعزیه خوانی و اهداء نذورات با شکوه برگزار میکردند بطوری که در همان زمانهم نوع عزاداری و جدییت در آن در منطقه و حتی در حد استان کم نظیر و زبانزد بود . چنانکه عرض شد مسجد جامع حالت روحانیت خاصی داشت به نحوی که نتنها مردم میمه بلکه مردمان دیگر روستاهای مجاور و حتی دور دستی همچون لوشاب حسن رباط و لایبید نیز مدعی کرامات این مسجد و حرمتی خاص برایش قائل بودند که هم اکنون نیزاز همان حالت بری نبوده و در بین مردم از عزت خاصی برخوردار است . . تک درخت بزرگ و کهنسال وسط صحن مسجد و حوضچه کوچک مجاور آن عصرهای بسیار روحانی و بانشاطی را برای بچه ها و دیگر حاضران در مسجد را رقم میزد ، آن تک درخت کهنسال و برنامه هایی چون تعزیه خوانیها و زنجیر زنیها در جوارش خود نشان از آن بود که مردمان این خطه از دیر باز علوی و مذهبی و حسینی بودند که چه بسا همان درخت میتوانست گواهی دهد که در این سرزمین و در همین مساجد مردانی خداجو ، باشرف ، حق طلب ، مبارز و علمایی از نوادگان شهید ثانی در این مرز و بوم قدم گذاشته و مردم ازوجودشان فیض و بهره هایی برده و یا روحانیون قدری از سادات موسوی امثال جد بزرگ مرحوم شادروان و حجت الاسلام حاج سید محمد موسویزاده رحمت اله علیه را بخود دیده است و از طرفی همان هیئات مذهبی موجود در این سرزمین که با جدیت هرچه تمامتر انجام وظیفه میکردند خود نوید بخش تربیت جوانانی بودند که به موقع تا مرز شهادت از دین و کیان و ناموس خود دفاع خواهند کرد و این راز را فقط و فقط امام روح الله با اینکه در دور ترین نقطه ها در تبعید بود هم میدانست و هم میدید ولی ما که خود در بین آنها بودیم چه بسا نمیدیدیم . چرا که روح الله از همان زمان و بعد از آنهم از وجود هیئات و برگزاری تعزیه ها و روضه خوانی ها حمایت و آنها را از عوامل مهم و موثر قیام و پیروزی قیام میدانست .و با چشم خود دیدیم که چگونه از بهترین جوانانمان که خود و خانواده از اعضای پرو پاقرص هیئت بودند( که در این عرصه بهترین گواه و مصداق را میتوان شهید حمید رضا بیکیان نام برد که پدر گرامش از مداحین و سران هیئت بود ) که چگونه در زمان جنگ حسینی مانده و حسینی رفتند ، اینگونه دستاورد برای ملتی کوچک اما بسیار بزرگ قامت این سرزمین برای همیشه نشان اقتدار و افتخار خواهد بود و در آینده نیز تک درختان زیادی خواهند بود که گواه این رشادتها و جانفشانیها باشند
مجددا از اینکه به حاشیه پرداختم معذرت میخواهم چون احساس میکنم شاید یادآوری بعضی از موارد برای نسل کنونی پاسخگوی بعضی از سوالات باشد و از طرفی برای بزرگترها نوعی زنده کردن خاطرات باشد .
در همین وضعیت بود که اکثر بچه ها از نظر تحصیلی به مقطع متوسطه یا دبیرستان ارتفاء پیدا کرده و مشغول تحصیل بودند که اداره آموزش و پرورش اطلاعیه ای مبنی بر برگزاری آزمون و استخدام تعدادی را برای تربیت معلم صادر کرد که اکثرییت بچه ها نیز شرایط شرکت در آن آزمون را داشتند شهید مصطفی با مشاوره ای که با استاد کرد به این نتیجه رسید که در شغل معلمی بهتر میتواند ضمن رشد علمی موقعییتی نیز برای تبلیغ و افشای جنایات پهلوی را داشته باشد . بر همین اساس بود که او علاوه بر خود تعدادی از بچه های دیگر را حتی بعضی هم که در جلسات نبودند را متقاعد کرد تا از این فرصت استفاده کنند و بر اساس همین تصمیم بود که خود و تعدادی این مسیر را انتخاب و پس از آزمونی تشریفاتی تعداد چهل نفر از منطقه میمه در همان سال جهت گذراندن دوره دوساله تربیت معلم به دانشسرای مقدماتی اردستان و تعدادی کمتر نیز به نائین و تعدادی از خواهران به نطنزاعزام شدیم در این مقطع بچه ها به دو گروه تقسیم شدند یک گروه امثال مصطفی و حاج مرتضی اسفندی و حقیربه اردستان که بعدا در محیط دانشسرای اردستان تعدای از بچه های مذهبی امثال اقایان اکبر نادیان و مرتضی زمانی و علی یعقوبی و محمد رضا متوسلی به فعالییتهای مصطفی در دانشسرا جذب و به جمع پیوستند که جمع منسجم و خوب و قابل اعتمادی برای پیشبرد اهداف مصطفی به نظر میرسیدند و دسته ای دیگر که در شهر باقی و با جناب اسماعیلی مشغول فعالیت بودند که در این دسته باقی مانده نیز افرادی تازه به جمع گروه سیاسی داخل پیوستند آقایانی همچون اساتید محترم اکبر طلایی و محمد رضا طلایی و حاج حسن آقا اسماعیلی همراه پدر مرحوم و شاد روانشان و همچنین عباسعلی اباذرکه هسته و دسته داخلی گویا از امکانات بهتر و بیشتری برخوردار بوده و فعالیت میکردند .مضافا اعلام میکنم از اینکه نام عده ای خاص برده میشود این دلیلی بر این نیست که دیگرانی نبودند و فقط این عده خاص بوده اند که چه بسا افرادی در گروههایی دیگر در حال مبارزه و در صحنه های سیاسی نیز بوده ولی حقیر با آنها رابطه یا آشنایی خاصی نداشته ام و از طرفی افرادی همچون بسیاری از همین شهداء بوده اند که به محض پیروزی انقلاب متوجه امر شده و با جدیت هرچه بیشتر وارد صحنه شده و جان برکف در اختیار دفاع مقدس و انقلاب بوده اند تا حدی که در حد شهادت و جانبازی از قبلی ها پیشی و سبقت گرفته و ره صد ساله را یک شبه پیمودند
شهید مصطفی در این مقطع از لحاظ زهد و تقوی و معلومات دینی و اطلاعات سیاسی پیشرفت بسیار عجیب و حتی باور نکردنی پیدا کرده بود بطوری که مصطفی با مصطفی قبلی دیگر قابل مقایسه نبود ، او به محض اینکه قدم به محیط دانشسرا گذاشت هر چند دوری دیگر دوستان خاصه جناب اسماعیلی او را آزار میداد ولی دوباره با آشنا شدن با یکی از بچه های دانشسرا که اهل خمینی شهر بود و او نیز سیاسی و مذهبی که متاسفانه نامش را از یاد برده ام دوباره با جمع دیگر دوستانی که از قبل نام بردم واز بچه های میمه بودند تجدید قوا کرده و خود را خیلی زود پیدا کرد به طوری که تعغیرات شخصیتی ، علمی ، سیاسی و در عین حال عرفانی اش را میتوانستم بصورت روزانه ثبت و رصد کنم بطوری که همچنانکه در قبل نیز ذکر شد مصطفی ی امروز با مصطفی ی دیروز فرق داشت و این تفاوت برای حقیر که در نزدیک شاهد آن بودم ملموس و هویدا بود و این را برای اطلاع خوانندگان و آگاهی آنان برای قسمتهای دیگر نیز باید اعتراف کنم که در محیط دانشسرا نزدیکترین فرد به مصطفی از نظر فیزیکی و مادی حقیر و از طرفی شاید دورترین فرد هم از نظر معنوی با مصطفی حقیر بوده و از آنجایی که اهم فعالییتهای مبارزاتی و حوادث برای او در محیط دانشسرا بود ، برای نوشتن سرگذشت مبارزاتی اش قرعه بنام حقیر افتاد و الادروجود حقیر امتیاز بیشتری نسبت به دوستان دیگر نبود . در پایان قسمت سوم از خداوند متعال علو درجات را برای آن شهید و توفیق انعکاس بقیه سرگذشت آن شهید را برای خود و موفقییت هرچه بیشتر خوانندگان را در امور جاریه و ادامه راه آن شهید را برای همه دارم انشاالله . درضمن حین انعکاس قسمت دوم سرگذشت آن شهید یکی از کاربران محترمه به همین مناسبت ابیاتی را هدیه به شهید ارسال کرده بودند که در ذیل خدمتان عرضه میدارم . مهرتان مانا و سهمتان ماندن .
بسم الله العلیم
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
با یار آشنا سخن آشنا بگو
برهم چو میزد آن سر زلفین مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
آن کس که منع ما ز خرابات میکند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
بر این فقیر نامه ی آن محتشم بخوان
با این گدا حکایت آن پادشا بگو
جانها ز دام زلف چو بر خاک میفشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
جان پرور است قصه ی ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو
حافظ گرت به مجلس او راه میدهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو